پیرمرد و پیر زن عاشق...
نوشته شده توسط : وحید

پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم
و حرفای عاشقونه بگیم
پیرزن قبول کرد


فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

 

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
………ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام‎…!





:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 16 مهر 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
اکیلا در تاریخ : 1390/11/11/2 - - گفته است :
سلام دوست عزیزم، دیگه به ما سر نمیزنی، ای بابا چه سوالی پرسیدم، اداما فقط به فکر خودشونند، کلاهشون تو یه جو نمیره، اگه وقت کردی بهم سر بزن خوشحال میشم. بای تا های

/commenting/avatars/vahid534-714911.jpg
اکیلا در تاریخ : 1390/7/17/0 - - گفته است :
سلام وبت عالیه،اره ادامه مطلب بهتره اما من وقت ندارم،مدرسه ودرس خوندنو... خلاصه سرم شلوغه زیاد وقت ندارم.ببخشید.


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: